هی لعنتی ...
اون طوریم که تو فکر میکنی نیست ...
شاید عاشقت بودم،روزی .....!
ولی ببین بی تو
هم زنده ام،
هم زندگی میکنم ...
فقط گاهی در این میان،
یادت ...
زهر میکند به کامم زندگی را ...
همیــــــــن...
من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
برگرفته از اشعار مرحوم حسین پناهی
لعنت به من كه ساده بريدم....لعنت به من كه دردتو نديدم
لعنت به من كه پاي تو نموندم....لعنت به من كه قلبتو شكوندم
روياي تو شده جدايي از من....همنفسم بيا بمون پيش من
خودت ميدوني كه سهم ما نيست....جداي و بريدن و شكستن
چشماي من پر از اشك شب و روز....حق ميدم بهت تو اتيش عشق من نسوز
برو با مردي كه تو روياهاته....ولي بدون قلب منم باهاته
روياي تو كابوس شب هاي من....دليل خنده هات حرف دل من
باز باران نه نگویید با ترانه می سرایم این ترانه جور دیگر
باز باران بی ترانه دانه دانه بر بام خانه
یادم آید روز باران پا به پای بغض سنگین تلخ و غمگین دل شکسته اشک ریزان عاشقی سرخورده بودم
می دریدم قلب خود را
دور می گشتی تو از من
با دو چشم خیس و گریان
می شنیدم از دل خود این نوای کودکانه
پر بهانه زود برگردی به خانه
یادت آید هستی من آن دل تو جار می زد
این ترانه باز باران باز می گردم به خانه
نـہ از اومـدטּ کسـے ذوق زده میشم ،
نہ کسے از ڪنآرمـ بره حوصلـہ دارمــ نآزشو بـخـرمــ ڪہ بـرگرده ...
مـטּ آدمــ بے احسآسے نیستمـ !
مـטּ بے معرفـتــ و نآمرد نیستمــ ...
فقط خستہ امــ ...
از همـہ چے !
چون یہ زمآنے ڪسآیے وارد زنـدگیم شـدטּ
ڪـہ یہ سرے بـآورامو از بیـטּ بـردטּ
مردها کاین گریه در فقدان همســــــــر می کنند
بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند !
خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند !
دشت داغ سینــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند
چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــی شوند
خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــی ! تر می کنند
روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل ، دریای احمـــــر مــــی کنند !
در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیـــــر !!
بر رخ ناهیـد و مینـــــا و صنــــــوبر می کنند !
بعدِ چنـــدی کز وفات جانگــــــداز ! او گذشـــت
بابت تسلیّت خــود ! فکـــر دیگـــــر مـــی کنند
دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشیـــــن بی بدیل یار و همســــــر می کنند
کــج نیندیشید !! فکــر همســــــر دیگر نیَند !
از برای بچه هاشان ، فکر مـــادر مـــی کنند !!
دقت کردین چـرا به لوک میگن خوش شانس ؟
.
.
.
چون همیـشه فانتزیاش به حقیقت تبدیل میشنو تـو افق محـو میـشه :)))))
یکی از فانتزیام اینه که برم ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ
ﭘﺪﺭ ﻋﺮﻭﺱ ﺍﺯﻡ ﺑﭙﺮﺳﻪ
ﺧﻮﺏ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻣﺎﺩ ﻋﺰﻳﺰ ، ﺧﻮﻧﻪ .. ﻣﺎﺷﻴﻦ ، ﻛﺎﺭ ، ﭘﻮﻝ ﭼﻴﺎ ﺩﺍﺭﻥ ؟
ﺑﻌﺪ ﻣﻨﻢ ﻗﺎﻃﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻠﻴﺪ ﻫـﺎﭺ ﺑﻜــُـ ﭘﺮﺕ ﻛﻨﻢ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ، ﻧﻴﻮﻣﺪﻡ ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﻓﺮﻭﺵ !
ﻳﺎﺭﻭ ﭘﺪﺭﻩ ﻫﻢ ﺳﻮﻳﭻ ﭘﺮﺍﻳﺪﻣﻮ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﻭ ﻳﻪ ﺑﺮﻕ ﺧﺎﺻﻲ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ
ﺑﻴﺎﺩ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﭘـﺎﻡ ﻛﻪ ﺑﻴﺎ ﺩﺧـﺪﺭﻣﻮ ﺑﮕﻴﺮ ﻭ ﻫﻤﺶ ﻣﺎﻝِ
ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﺍﻳﻨﺎ
ﻣﻨﻢ ﺑﻲ ﺗﻮﺟﻪ ﭘﺮﺍﻳﺪ ۲۰ ﻣﻴﻠﻴﻮﻧﻴﻢ ﺭﻭ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺷﻢ ﻭ ﺗﻮﻱ ﺍﻓـﻖ ﻣﺤـﻮ
ﺷﻢ . . . .
ﻳﻪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﺯﻱ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﻦ. . .
یکی از فانتزیام اینه که یه روز پشت تلفن توی جمع بگم خودمو با اولین پرواز میرسونم . . .
یکی از فانتزیام اینه که چنتا آدم گردن کلفت اجیر کنم نزدیک افق تا هرکی خواست اون اطراف محو بشه بزنن دهنشو . . . !
انگار محو شدن تو افق بچه بازیه ؛ زرت و زورت میرن افق محو میشن !!!
دقت کردین چـرا به لوک میگن خوش شانس ؟
.
.
.
چون همیـشه فانتزیاش به حقیقت تبدیل میشنو تـو افق محـو میـشه :)))))
یکی از فانتزیام اینه که برم ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ
ﭘﺪﺭ ﻋﺮﻭﺱ ﺍﺯﻡ ﺑﭙﺮﺳﻪ
ﺧﻮﺏ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻣﺎﺩ ﻋﺰﻳﺰ ، ﺧﻮﻧﻪ .. ﻣﺎﺷﻴﻦ ، ﻛﺎﺭ ، ﭘﻮﻝ ﭼﻴﺎ ﺩﺍﺭﻥ ؟
ﺑﻌﺪ ﻣﻨﻢ ﻗﺎﻃﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻠﻴﺪ ﻫـﺎﭺ ﺑﻜــُـ ﭘﺮﺕ ﻛﻨﻢ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ، ﻧﻴﻮﻣﺪﻡ ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﻓﺮﻭﺵ !
ﻳﺎﺭﻭ ﭘﺪﺭﻩ ﻫﻢ ﺳﻮﻳﭻ ﭘﺮﺍﻳﺪﻣﻮ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﻭ ﻳﻪ ﺑﺮﻕ ﺧﺎﺻﻲ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺵ
ﺑﻴﺎﺩ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﭘـﺎﻡ ﻛﻪ ﺑﻴﺎ ﺩﺧـﺪﺭﻣﻮ ﺑﮕﻴﺮ ﻭ ﻫﻤﺶ ﻣﺎﻝِ
ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﺍﻳﻨﺎ
ﻣﻨﻢ ﺑﻲ ﺗﻮﺟﻪ ﭘﺮﺍﻳﺪ ۲۰ ﻣﻴﻠﻴﻮﻧﻴﻢ ﺭﻭ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺷﻢ ﻭ ﺗﻮﻱ ﺍﻓـﻖ ﻣﺤـﻮ
ﺷﻢ . . . .
ﻳﻪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺁﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﺯﻱ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﻦ. . .
یکی از فانتزیام اینه که یه روز پشت تلفن توی جمع بگم خودمو با اولین پرواز میرسونم . . .
یکی از فانتزیام اینه که چنتا آدم گردن کلفت اجیر کنم نزدیک افق تا هرکی خواست اون اطراف محو بشه بزنن دهنشو . . . !
انگار محو شدن تو افق بچه بازیه ؛ زرت و زورت میرن افق محو میشن !!!